Wednesday, October 14, 2009

هنوز باورم نمیشه ...



   حامد روحی نژاد به اعدام محکوم شد! این خبری بود که مثل پتک تو سرم کوبیده شد. باورم نمی شه. تمام این چند سال دوستی صمیمی که با هم داشتیم اومده جلو چشام. بی اختیار اشک از چشمام جاری میشه. به خودم دلداری میدم و میگم بابا این یه نمایشه برای ترسوندن مردم. اما باز هم نمونه هایی از این قبیل اعداما میاد تو ذهنم و خورد میشم. دوستی ما برمیگرده به 10 ، 9 سال پیش. حامد رشتش ریاضی بود. میشه گفت تقریبا بچه مذهبی بود. حالا اگر هم نگیم خیلی مذهبی بود حداقل نمازهاشو به موقع میخوند. ریاضیش خوب بود. اما سوداهای دیگه ای تو ذهنش بود.
از كجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟ به كجا میروم آخر ننمایی وطنم

   علاقه‌ی خیلی زیادی به فلسفه داشت. بیشتر وقتشو میزاشت برای خوندن فلسفه. این علاقه ی شدیدش به قدری بود که پیش دانشگاهی تغییر رشته داد به علوم انسانی تا تو کنکور انسانی شرکت کنه برای فلسفه. هرچی خونوادش و دوستاش بهش میگفتن نکن اینکارو به گوشش بدهکار نبود. اون بدون فلسفه خودش رو مرده میدونست. خیلی سخت بود که همه کتاب های سه سال انسانی رو تو یک سال کامل بخونی. اما ... عاشق شده بود! عشقِ بدون مرزش به فلسفه کار خودش رو کرد. توی اون یک سال پیش دانشگاهی به قدری خوند که قبول شد رشته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی! خیلی خیلی خوشحال بود. انگار همه دنیارو بهش دادن. میگفت:«حالا دیگه میتونم برم دنبال جواب سوال هام. مطمئنم که اونجا میتونم جوابشون رو پیدا کنم.»
   طفلی خیلی ذوق داشت. اما نمی دونست که تازه همه سختی هاش شروع شده. بعد از کنکور وقتش بیشتر شده بود و میتونست تا جایی که دلش میخواست مطالعه کنه. بعد از قبول شدنش تو دانشگاه، من ماهی یک بار میدیدمش و با هم حرف میزدیم.
   اون فقط مطالعه نمی کرد. روی هر جمله ای که میخوند مدت ها فکر میکرد. توی اون بارهایی که میدیدمش قشنگ میتونستم سیر تغییر تو افکارشو ببینم. به همه اعتقاداتش شک کرده بود. این اولین قدم برای رسیدن به جواباش بود. من اون موقع به خاطر تفکرات مذهبی که داشتم، زیاد باهاش بحث میکردم. اما یارای مقابله با سوال های ویران کننده‌اش رو نداشتم. سر همین، از ترس این که منم اعتقاداتم رو از دست بدم، کوتاه میومدم و ادامه نمیدادم.
   مشکلش با دانشگاه کم کم داشت نمایان میشد. میشد حدس زد که با استادا به مشکل بر میخوره. سر کلاس دانشگاه، از استادا سوال میپرسید و استادا هم که نمی تونستن جواب بدن، بهش میتوپیدن. یه بار یه سوال از استادشون پرسیده بود. میگفت:«استاد یه ذره فکر کرد. دید؛ نه، اصلا جوابی نداره بگه. با اخم یه نگاهی به من کرد و گفت بچه؛ ماه رمضونی روزت باطل میشه! این سوال ها رو نپرس.»
   این نوع برخورد ها با استادا بدجوری اذیتش میکرد. نظرش راجع به دانشگاه عوض شده بود. میگفت:«نه! تو دانشگاه های ایران نمیشه فلسفه خوند. اینا یا جوابای من رو نمیدونن یا نمی خوان جواب بدن. باید هر جوری که شده برم آمریکا. اونجا سرزمین آرزوهای من برای خوندن فلسفه‌است.» مشکلات سیستم عصبیش کم کم داشت رونمایی میکرد. انقدر فکر کرده بود که میتونم بگم سلول های مغزش کم آورده بودن. بعضی وقت ها در حال راه رفتن تعادلش رو از دست میداد.
    یه روز زنگ زدم خونشون تا ببینمش. خواهرش گفت:«حامد ایران نیست.» خیلی تعجب کردم چون یه هفته پیش دیده بودمش و هیچ چیزی در این رابطه بهم نگفته بود. در پاسخ این پرسش که کجاست گفت:«نمیدونیم!». با خودم گفتم یا میدونن و نمیگن یا واقعا نمی دونن که در هر صورت یعنی غیر قانونی رفته.تا یکی دو ماه ازش خبر نداشتم. تا اینکه ایمیل زد بهم. خیلی خوشحال شدم که زنده است. پرسیدم کجایی؟ چجوری رفتی؟ با کی رفتی؟ اما هیچ کدوم رو جواب نداد. تقریبا ارتباطمون با هم قطع شده بود که یه روز گوشیم زنگ خورد. باورم نمی شد. حامد بود. برگشته بود. رفتم پیشش. ازش خواستم تا همه چیرو برام تعریف کنه. گفت:
«بار فقر و سختی های یک خانواده کارگر از سویی و ابتلا به "بیماری ام اس" و مخارج طاقت فرسای اون، منو به اونجا سوق داد که برای رهایی از این همه سختی، راهی خارج از کشور بشم. تا باری گرانتر از غم نان بر دوش خانواده نگذارم و خرج مداوا را بر آنها تحمیل نکنم. به صورت قاچاقی رفتیم عراق. قرار بود یه نفر اونجا مارو رد کنه. اما کارا جور نمی شد. پولامون داشت کم کم تموم می شد. مجبور شدیم کار کنیم. توی اربیل تو یه رستوران که مال یه ایرانی بود مشغول به کار شدیم. شرایط زندگی خیلی سخت بود. تقریبا یه چند ماهی به این منوال گذشت. اما بعد از چند وقت مامورای کردستان به ما شک کردن که ما از مامورای اطلاعات ایران باشیم. سر همین مارو گرفتن. نزدیک 90 روز تو زندان بودیم. خیلی هم کتک خوردم. اما بعد از 90 روز آزادمون کردن. من تو اونجا خیلی سختی کشیدم. گرسنگی، دربه دری، تحقیر، زندان، کتک و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه. من توی همه ی اون سختی ها جواب سوال هام رو پیدا کردم. فهمیدم که هدف از زندگی خود زندگی کردنه. به وجود خدا ایمان آوردم.» ازش پرسیدم چجوری با عقلت به این نتیجه رسیدی تو که میگفتی هیچ راه عقلی برای اثبات وجود خدا نیست. و برام این شعر حافظ رو خوند:«دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد------ به فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند» و ادامه داد:«دیگه میخواستم برگردم. می خواستم تو کشور خودم زندگی کنم. با اطلاع وزارت اطلاعات ایران برگشتیم. به ما این اطمینان رو دادن که مشکلی برای ما پیش نمیاد. »

خیلی جالب بود. خیلی از اعتقاداتش از پایه عوض شده بود. اما هنوز همون حامد بود. با همون ذهن پرسشگرش. تو این مدت که ایران نبود، به قدری روی مغزش فشار اومده بود که مبتلا به ام اس شده بود. به هیچ وجه نمیتونست بِدَوِ. سریع تعادلش رو از دست میداد. هر هفته پیش دکترا و بیمارستانای مختلف بود. با دانشگاه صحبت کرد و قبول کردن که ادامه تحصیل بده. تو فکر این بود که یه سرمایه جور کنه و یه مغازه تو همون چهاردانگه بزنه. خلاصه خیلی خوشحال بودم که برگشته.
اواسط اردیبهشت بود. چند روزی بود که گوشیش خاموش بود. زنگ زدم به صمیمی ترین دوستش.گفت که رفته خوابگاه. گفتم که بگو یه زنگ به من بزنه. گفت که:«میخواد بمونه خوابگاه و گفته که اگر به دوستام زنگ بزنم هوایی میشم که برگردم. سر همین به هیچکی زنگ نمی زنه». من دوباره مشکوک شدم. دیگه زیاد پیگیری نکردم. بعد از کلی بی خبری، اوایل تیر بود که تو خونه پای کامپیوتر بودم. بدون هیچ دلیلی تو اینترنت سرچ کردم حامد روحی نژاد. با کمال تعجب دیدم که نوشته:«حامد روحی نژاد کماکان در بند 209 اوین!» داشتم شاخ در می آوردم. این که بعد از برگشتنش از عراق هیچ فعالیتی نکرده بود. نوشته بود که 14 اردیبهشت ریختن خونشون و اونو دستگیر کردن. اتهاماتی که بهش زده بودن دیوونم کرده بود:« حامد روحي نژاد يکي ديگر از اعضاء اين شبکه تروريستي حدود يک سال و نيم در عراق اقامت داشته است. وي در اواخر سال گذشته از سوي افسر آمريکايي رابط اطلاعاتي خود مأموريت پيدا مي کند که به تهران آمده از طريق بمب گذاري و ترور صحنه انتخابات ايران را ناامن و به آشوب بکشد که قبل از موفقيت در عمليات مذکور، توسط نيروهاي امنيتي دستگير و در اين پرونده بازداشت مي باشد. نامبرده به همراه يکي ديگر از متهمان اقدام به ساخت بمبي قوي آتش زا مي نمايد و در چند مرحله شدت انفجار آن را در بيابانهاي اطراف تهران آزمايش مي کند. نامبردگان با تهيه فيلمي از اين آزمايشات و ارسال آن به آمريکا، طرح هاي خود را براي انفجار در امامزاده زيد(ع) بازار، امام زاده علي اکبر(ع) چيذر، حسينيه فاطميون در خيابان مجاهدين اسلام، نصب بمب روي تانکر انتقال بنزين و برخورد آن با پمپ بنزين مقابل مجلس شوراي اسلامي، بمب‌گذاري در حسينيه شهرک وليعصر و مرقد مطهر حضرت امام خميني(ره) اعلام مي‌کنند. با تأييد اين طرح از افسران رابط، متهم نامبرده اقدام به طراحي ساخت بمب هاي قوي براي کارگذاشتن در حوزه رأي گيري حسينيه ارشاد و مسجدالنبي نارمک مي نمايد تا در روز انتخابات با انفجار آن، ضمن کشته و مجروح کردن صدها رأي دهنده، روند برگزاري انتخابات را دچار مشکل نمايند که در نهايت پيش از هر اقدامي، متهم و تيم همراه وي توسط نيروهاي گمنام آقا امام زمان(عج) بازداشت مي شوند. »
از شدت مزخرفاتی که نوشته بودن خندم گرفته بود. حامد اصلا مال این حرفا نبود. اون بدبخت همیشه ی خدا، هشتش گرو نهش بود. پول برای خرید شارژ موبایلش نداشت، بعد رفته از افسر مافوقش پول گرفته؟!!! حامد میترسید ترقه دستش بگیره چه برسه به بمب!!!!! ضایع تر از همه این بود که تو دادگاه های اغتشاشات، به اون جرم حضور در اغتشاشات داده بودن. من نمیدونم چجوری یه نفر که تو زندان اوینه، اونم 209، میتونه بیرون تو اغتشاشات شرکت کنه؟!! حامد رو 14 اردیبهشت گرفتن بعد میگن تو تظاهرات بعد از 22 خرداد شرکت داشته.
حامد رو از اینترنت دنبال میکردم. به هیچ وجه امکانش رو هم نمیدادم که حکم اعدام براش صادر کنن. میگفتم نهایت یکی دو سال براش میبرن. من همه نگرانیم این بود که با وضع اسفناک جسمی که داره نمیتونه بیشتر از چند ماه رو تو زندان دووم بیاره. چون حامد مرتب قرص های مربوط به ام اس مصرف میکرد و تحت نظر پزشک بود. اما خبر صادر شدن حکم اعدامش من رو منفجر کرد. نمی دونم هنوز هم جایی تو دنیا هست که مردم رو فقط و فقط به خاطر اعتقادات شخصیشون اعدام کنن؟ این بدبخت قربانی سناریوی ترسوندن مردم داره میشه. اگر حامد و امثال حامد اعدام بشن من و همه مردم ایران مقصریم که اجازه چنین جنایاتی رو داریم میدیم.

خدایا.... خودت بهتر از برادران سپاه و اطلاعات! میدونی که حامد هیچ گناهی نداشته و داره بی گناه سرش بالای چوبه دار میره... .   مگه این اتفاقات رو نمی بینی؟ تا کی باید انسان های بیگناه به خاطر ابراز اعتقاداتشون اعدام بشن؟ تا کی؟
هنوز گیجم. هنوز باورم نمیشه. امیدوارم این فقط یه بازی باشه برای ترسوندن مردم. امیدوارم این حکم پس گرفته بشه. امیدوارم حامد رو دوباره ببینم. امیدوارم دوباره باهاش برم کوه. امیدوارم و امیدوارم و امیدوارم.




4 comments:

  1. be omide azadie hameye zendaniane siasi

    ReplyDelete
  2. نمی شه چیزی گفت. جز تاسف. این بنده خدا که گناهی نداشته

    ReplyDelete
  3. مطالعه کنید
    http://hra-news.info/news/7056.aspx

    ReplyDelete
  4. سلام خسته نباشید
    .بنده، هادی دوست حامد هستم
    حامد امروز طی تماسی که با من داشت گفت که من هیچ ارتباطی با انجمن پادشاهی نداشته ام و تنها جرم من خروج غیر قانونی از کشور بوده است و از من خواست که این مطلب رو یه جوری به گوش شما برسونم. منم چون شما ایمیل نزاشتین براتون کامنت گذاشتم
    پس بی زحمت برای اینکه کارش خرابتر از این نشه لطف کنید اون تیکه مطلب رو پاک کنید.
    در ضمن تو صحبت هاش خواست که براش دعا کنید.
    :ضمنا اگر سوالی داشتین این ایمیل منه
    fcbhadi@yahoo.com

    ReplyDelete